کم کم رفتار نيما موجب برافروختگي و ناراحتي پدر و بردران نيشام گشت آنها شبي به خانه نيما آمده و در برابر پدر و برادران نيما به او گفتند اگر باز هم در اطراف خانه اشان پرسه بزند چشم خويش را بر دوستي هاي گذشته خواهند بست .
نيما انگار تازه از خواب بيدار شد بود گفت مگر من چکار کرده ام ؟ تنها عاشقم همين !
پدر نيشام گفت : عاشقي که خانه و خوراک زندگي نيست ما دختر به آدم مستمندي همچون تو نمي دهيم .
نيما گفت : من مستمند نيستم
پدر و برادران نيشام خنديدند و گفتند آنچه ما مي بينيم جز اين نيست .
نيمروز فردايش شش مرد با پوششي از گران بهاترين پارچه هاي نيشابوري و اسبهاي ترکمن در برابر خانه نيشام ايستاده بودند آن شش مرد نيما ، پدر و برادرانش بودند . بهت سرآپاي وجود ميزبانان را گرفته بود . پس از آنکه بر صندلي ميهماني نشستند نيما گفت هنگامي که در سفرم بانو آفرين ( سي امين شاهنشاه ساساني ) را از رودخانه خروشان نجات دادم او به من گفت پيش من بمان . گفتم من مسافرم و او گفت يادگاري به تو مي دهم که هر وقت همچون من به خفگي رسيدي کمکت کند .
ديشب شما سعي داشتيد مرا غرق کنيد اما اينبار دستان پادشاه ايران مرا نجات بخشيد .
پدر و برادران نيشام از اين که شب قبل به گونه ي بسيار زشت به او گفته بودند : ما دختر به آدم مستمندي همچون تو نمي دهيم پشيمان بودند .
مي گويند نيما و نيشام همواره دستگير مستمندان بودند و زندگي بسيار نيکو داشتند .
نکته ها:
سفر انسانها را پخته و نيرومند مي سازد . و به سخن ارد بزرگ : سفر ، ناي روان است براي انديشه و آرمان بزرگ فردا .
برگرفته از :